کمی به عقبتر برمی گردیم تا ماجرا روشنتر شود:
سلیمان، مشهورترین شخص زمان خود بود.او به قدری ثروتمند بود که دیوارهای کاخش را باچوبهای گرانبها ساخته و با شمشهای طلا پوشانده بودند. آه… چقدر دوست داشتیم روزیبتوانیم به کاخ سلیمان دست یابیم و خود را سیر کنیم، ولی با وجود طلاهای سرراهمان،این آرزو خوابی بیش نبود.این تمام آن چیزی است که از سلیمان میدانستیم.
ما موریانهها روش مخصوصی در زندگی داریم: زمین را میکنیم و لانههایی میسازیم کهگنجایش ششصد هزار موریانه را دارند. برای تهویهی محل زندگی نیز روش جالبی داریم؛مثلاً بیست تونل موازی در زیر زمین میکنیم. هر تونل درست زیر تونل دیگر قراردارد.تونل بالا به سطح زمین راه دارد و تونلهای دیگر به تونل بالاتر میپیوندند.بالعاب خود، دیوارههای خاک و ماسه را سفت میکنیم.
پادشاهان ما عمر بسیار درازی دارند. ملکه، مسؤول تخم گذاری است. هر ملکه در طولدوران زندگی خود، حدود ده میلیون تخم میگذارد. پس از این که نوزادان به دنیاآمدند، در مشاغل گوناگون به کار میپردازند. برخی سرباز و برخی دیگر کارگر میشوند. سربازان از نظر جسمی از دیگران بزرگترند و سرشان نیز بزرگ و سفت است. هنگامی که بهسرزمین مورچهها حمله میکنیم، سربازانی که به «صاعقه» معروفند، پیشتاز دیگرسربازان میشوند. این گروه از سربازان، در سر خود بینی بلندی همانند منقار دارند کهمادّهای لزج از آن ترشح میشود و هنگام رویارویی با دشمن، سبب میشود افراد دشمنبه یکدیگر بچسبند. بدین گونه دشمن را فلج میکنیم. در معدهی ما باکتریهایی وجوددارد که میتواند چوب را هضم کند. چوب، لذیذترین غذای ماست.
ما یک بار در سال مهاجرت میکنیم (البته یک بار در عمر). دستهی بزرگی از نرها ومادهها به دنبال لانهای جدید، با یکدیگر به پرواز در میآیند.هنگام هجرت، بیشترافراد دسته را پرندگان میخورند یا در اثر عواملی دیگر میمیرند. تنها یک نر و مادهنجات مییابند و لانهی جدیدی حفر میکنند. پس از آن ، بالهایشان میافتد؛ زیرادیگر فایدهای برایشان ندارد. سپس با هم ازدواج میکنند و ماده که ملکه است، تخمگذاری میکند. بدین گونه یک نر و یک ماده برای ساختن نسلی نو کفایت میکند.
به همراه هزاران موریانهی دیگر در حال پرواز بودم که ناگهان به زمین افتادم. یکیاز بالهایم یکباره جدا شد و من سقوط کردم. بال دیگرم نیز از تنم جدا شد. فکرمیکنید کجا سقوط کردم؟ من درون محراب سلیمان(ع) افتادم که در آن عبادت میکند. شناسایی آن جا را آغاز کردم. بسیار گرسنه بودم و کمی هم گیج .عظمت محراب که بیشتراز حدّ تعقل من بود، سبب شد بیشتر گیج شوم. زمین آن از شیشههای ضخیم و بر روی آبساخته شده بود. دیوارهها نیز از کریستال بودند و سقف نداشت. صندلی سلیمان(ع) ازطلا بود.
سلیمان (ع) بر صندلی نشسته بود، در حالی که چانهی خود را بر عصایی گذاشته بود وعصا را در دست گرفته بود. هیچ کس جرأت ورود به محراب را نداشت. گروهی از جنها دورمحراب نشسته و منتظر بودند تا سلیمان عبادت خود را به پایان رساند و آنان در خدمتاو باشند. تنها موجودی بودم که جرأت یافتم وارد محراب سلیمان شوم… اگر مرا ببیند،چه اتفاقی خواهد افتاد؟
با خود گفتم به او سلام کنم. به همین دلیل گفتم: سلام بر توای پیامبر خدا،ایسلیمان! سرور من! من به اشتباه به این جا آمدم. معذرت میخواهم. اگر راه را به مننشان دهی، از این جا میروم.
سلیمان (ع) پاسخی نداد.صدایم را بلندتر کردم…ولی سلیمان پاسخ نداد. به او نزدیکترشدم. به چهرهی نورانی و عظیم او نگریستم. چشمانش باز بود و پلک نمیزد وگوشهایاز زمین را مینگریست. با خود گفتم: شاید هنوز در حال نماز است. منتظر شدم،ولی باز حرکتی نکرد. به او نزدیکتر شدم و گفتم:سرورم! من گرسنه هستم. چوبی در اتاقبه جز عصایت نیست؛ چه کنم؟
سلیمان(ع) باز پاسخی نداد. نزدیکتر شدم. سخن خود را تکرار کردم، ولی سلیمان (ع) هم چنان ساکت ماند….
شب به پایان رسید. صبح آمد و سلیمان(ع) هم چنان بی حرکت نشسته بود. گویی به منالهام شد که او مرده است. لبهایش سفید شده بود و صورتش رو به زردی میرفت و اینسکوت و سکون مهیب… همه و همه بر مرگ او دلالت داشتند. من بر روان پاکش نماز گزاردم. سپس به عصای او نزدیک شدم و به خوردن آن پرداختم؛ چون روزی من بود.
سلام خدا بر تو ای پیامبر بزرگ! بر تو ای پیامبر کریم و بخشنده!
در چندین روز، قسمتی از عصای سلیمان(ع) را خوردم. ناگهان روزی تعادل او به هم خوردو برزمین افتاد.البته من قصد این کار را نداشتم.
جنها، افتادن سلیمان را دیدند . خبر در شهر پیچید. سربازان وارد محراب شدند و اورا مرده یافتند. جنها از زیر سلطهی سلیمان (ع) رها شده بودند. مردم فهمیدند کهسلیمان(ع) مدتهای طولانی بود که مرده است، ولی جنها بدون این که از مرگ او آگاهباشند، در خدمت او کار میکردند. مرگ او غیب بود و جنها از آن آگاه نبودند.
فَلَمَّا قَضَینَا عَلَیهِ الْموْتَ مَا دَلَّهُمْ عَلی مَوتِهِ إلاّدابّةُالأَرضِ تَأکُلُمِنْسَاَتَهُ فَلَمَّا خَرّ تَبَینتِِ الْجِنُّ أن لّوْکانوا یعْلَمونَ الْغَیبَ مَا لبِثوا فِی الْعَذابِ الْمُهینِ .1
و چون ما مرگ را بر سلیمان مأمور ساختیم، به مرگ او به جز حیوان چوب خواری(موریانه) که عصای او را خورد و (جسد سلیمان که تا مدتهای طولانی به آن تکیه داشت) بر زمین افتاد، کس دیگری رهنمون نگشت. پس جنها اگر از غیب آگاه بودند، تا دیر زماندر ذلت و خواری باقی نمیماندند (و از اعمال شاقهای که به اجبار انجام میدادند،هماندم که سلیمان مرد، دست میکشیدند).
آری، منِ موریانه، این حقیقت را اثبات کردم که جن علم غیب ندارد. آری، خرافه را باساقط کردن عصا، ساقط کردم.
1. سباء، 14
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.